روزنوشت

روزنوشت های یک دیوانه

روزنوشت

روزنوشت های یک دیوانه

جنگ و عشق کودکانه

میگن اثرات جنگ تا سالها و حتی نسل ها باقی میمونه. عده از آدم نماها باخاطر هوا و هوسی که دارن جنگی راه میندازن و عواقبش دامن مردم عادی رو میگیره. آوارگی، کشته شدن، ترس، ناامیدی و هزار درد دیگه ایه که هیچوقت درمان نداره محصول همین شهوت قدرت سیاست مدارانه.

امروز مطلبی توی ایستاگرام میخوندم که در واقع خاطره ای از یک خانم ایرانی ساکن ترکیه بود که عین جملاتشون رو اینجا کپی میکنم:


خسته شده بودم؛
ایستادم و گفتم داداش خودت برو تو فروشگاه من اینجا میشینیم؛
چندبار بین مسیر اصرار کرد تاکسی بگیرد اما من دوست داشتم تمام طولِ پلِ عبور از دریا را پیاده بروم؛
نزدیک فروشگاه نشستم روی صندلی سیمانی خاکی ، خم شدم و به کفش های خاکی ام نگاه کردم، خنده ام گرفته بود، نه به آن اتو و واکس سر صبح و نه به نشستن روی این صندلی خاکی.
چقدر خستگی روی آدمی تاثیر میگذارد خواه جسم خسته باشد و خواه روح، انگار خیلی از چیزهای پراهمیت زندگی به یکباره رنگ میبازند؛
در همین فکرهای مثلا فلسفی بودم و به کفشهایم خیره بودم که ناگهان یک جفت کفش کهنه جفت شد مقابل کفشهایم؛ سرم را بالا بردم، دختر بچه ی یازده دوازده ساله ای با چشمهای درشت و عسلی و موهای بلند که مشخص بود از کودکان سوری است؛ ماتش برده بود به من؛ از زیبایی نگاهش لبخندی زدم و گفتم صبر کن، دست بردم در کیفم و مبلغی را گرفتم و گفتم وای کلی شیرینی خوشمزه هم دارم برات و با خوشحالی سرم را بلند کردم که ناگهان دخترک دیگری بازیگوش از دستم شیرینی ها را به ثانیه ای گرفت و با سرعت رفت، اما او هنوز به من خیره بود و ناگهان قطرات اشک دانه به دانه از چشمهای قشنگش افتاد و با هر دانه اش قلب من فشرده تر میشد، ناگهان بلند شدم و دستش را گرفتم و با مخلوطی از واژگان ضعیف عربی و ترکی متوجه اش کردم که برویم داخل فروشگاه و هر چه میخواهد بگیرد، در این لحظه حس مادرانه داشتم همان حس مادرم که وقتی کوچک بودم چادرش را در بازار محکم میگرفتم و خوراکی ها را نشانش میدادم و برایم میخرید؛
اما او در بین تمام خوراکی های رنگارنگ، یک پاکت شکر را انتخاب کرد؛ شکر؟! همین؟! مطمیٔنی ؟! سرش را به تایید تکان داد
برایش خوراکی های کودکی ام را خریدم
اما انتخاب شکر هرگز از ذهن من پاک نشد سوالی که جوابش را بعدها فهمیدم
او طعم تلخ جنگ و آوارگی و یتیمی به کام داشت...
او به دنبال طعم شیرین خاطرات خوش کودکی در وطن بود...