روزنوشت

روزنوشت های یک دیوانه

روزنوشت

روزنوشت های یک دیوانه

دست مخملی

آدمها فامیلاشون رو خودشون انتخاب نمیکنن ولی دوستاشون رو چرا. هر فامیلی الزاما دوست نیست. بعضا فامیل از هر دشمنی هم بدتره. 

اینهمه دایی دایی میگفتین اما الان مشخصه که دایی گفتنتون هم از برای منافع بوده. چیزی که خودتون میدونین حقتون نیست رو میخواین. از این به بعد اگه جایی ببیننتون، تف هم توی صورتون نمیندازم. دیگه من هیچوقت شما رو نمیشناسم. چون واقعا نمیشناختم. حیف پدر من که دایی شما بوده. 

قفس

زندگی در قفس و زندگی قفسی خیلی با هم فرق دارن. خیلی از ماها از بس در قفس زندگی کردیم عادت کردیم به زندگی قفسی.

کسی که زندگی در قفس داره، امید به رهایی هم داره اما کسی که زندگی قفسی داره، توی قفس ذهنش محصور شده و امیدی به رهایی نیست.


پ.ن:

این مطلب توی چرکنویس های وبلاگم بوده و احتمالا قرار بود خیلی بیشتر و کاملتر از این باشه اما جمله هاش رو به همین دوخط خلاصه کردم. بیشتر از این حرفهای بی فایده میبود...

میراث آلبرتا

مثل خیلی از روزهای کاری فقط فکر میکنم. به تمام کمی و کاستی هایی که هست و احتمالا خواهد بود. اصولا برای هر موضوع زمان خاصی نیازه و فقط افسوسه که زمان خاصی براش نیست. ای کاش و ای کاش هایی که تمومی نداره. اگرهایی که بی پایانه. 

یاد مستند میراث آلبرتا افتادم. نمیدونم دیدید یا خواهید دید و یا ندیدید و نخواهید دید. علی ایهاحال دیدنش لطفی نداره اما بی ضرره. داستان مستند در مورد نخبه هایی  هستش که از ایران رفتن. 

اونا که تونستن از اینجا برن، خوش به حالشون و اونایی که مثل من موندن و نتونستن برن چون توانایی نداشتن چون متمایز نبودن و یک آدم عادی بیشتر نیستند، درس عبرت تاریخ میشن. همه که توی تیم برنده بازی نمیکنن. تا بازنده ای نباشه، برنده ای وجود نخواهد داشت...

شعور

در ادامه پست با موضوع شعور:

طرف دکتر مملکته دکترای مکانیک داره اما سر ظهر توی دفتر سنگ فرز روشن میکنه که آرامش از بقیه بگیره. یا در اتاقا رو میزنه و کلا دوست داره همه رو مسخره کنه و متلک به این و اون میگه.

کلیدواژه

بعضی حرفها و بعضی کلمات خیلی ساده به نظر میان اما برای عده ای از آدمها خیلی معنی دارن حالا چه خوب و چه بد. در واقع میتونه کلیدواژه خاطره یک اتفاق تلخ یا شیرین باشه.