روزنوشت

روزنوشت های یک دیوانه

روزنوشت

روزنوشت های یک دیوانه

تعویض شیفت

چند شب پیش جانشین رییس زنگ زده و کلی غر که این تعویض شیفت اصلا مورد قبول من نیست. یعنی چی تو همش میوفتی شیفت مقابل و اصلا با من هم شیفت نمیشی باید همه چهارده روز با من هم شیفت باشی یا لااقل باید هفت روز حتما با من باشی. خلاصه کلی غر زده که فردا به رییس حرفای منو بزن ولی نگو من بهت زنگ زدم. 

آخه برادر من، من چجوری به رییس  بگم این حرفا مربوط به الان نیست شما هفت روز پیش گفتی و من الان یادم اومده؟ نمیگه چرا همون موقع نگفتی؟ اصلا به من چه. خودتون بشینید با هم تصمیم بگیرید. به من چه ربطی داره. اگه به منه که ترجیح میدم با هیچکدومتون هم شیفت نشم

ماندن یا رفتن

دیروز استاد داشت در مورد انتخاب استاد راهنما و اینکه باید تا آخر ماه استاد راهنما رو مشخص کنید صحبت میکرد و توضیح میداد. منم چون کار داشتم گذاشتم رکورد بشه که بعدا ببینم نگو این بین لپ تاپ شارژش تموم شد و تمام اون فایل در حال ضبط، از بین رفت. رفتم توی سایت آموزش مجازی دانشگاه چک کردم خود استاد چیزی ضبط نکرده. یعنی قشنگ به فنا رفتم. هی هر سری یه چیزی پیش میاد که من رو بیشتر تشویق به انصراف از دانشگاه میکنه. هرچند که این موضوع حماقت خودم بود.

بحث

مسئول آموزش دانشگاه زنگ زده که مدارک که آپلود کردی ناقصه. میگم خب شما هر چیزی نوشته بودی اجباری من آپلود کردم. میگه چون تو ناپیوسته خوندی باید مدرک کاردانی هم میذاشتی. میگم خب من که نمیدونستم شما هم جایی توی اطلاعیه ها چیزی ننوشتین. میگه الان ۳ هفتس کلاسا شروع شده، غیبت بخوری مشکل خودته. میگم هنوز یک هفته نیستش که نتیجه ارشد اومده اونوقت چجوری من ۳ هفتس دارم غیبت میخورم؟

آقا دروغ میگی خب بگو ولی دروغ شاخدار نگو. یه چیزی بگو بشه باور کرد. تازه لحن صحبت کردنش هم اصلا مناسب نبود. فکر کرده مردم رعیتشن. منم یه اخلاق بدی دارم که حرف زور قبول نمیکنم حتی اگه از قبول نکردنش خودم آسیب ببینم

دورویی

بعضی از آدمها حرف زدنشون و رفتارشون خیلی باید فرق داره. وقتی این گروه از آدمها رو میبینی به یه چیزایی شک میکنی یعنی اگه شک نکنی یه مشکلی داری.

جنگ و عشق کودکانه

میگن اثرات جنگ تا سالها و حتی نسل ها باقی میمونه. عده از آدم نماها باخاطر هوا و هوسی که دارن جنگی راه میندازن و عواقبش دامن مردم عادی رو میگیره. آوارگی، کشته شدن، ترس، ناامیدی و هزار درد دیگه ایه که هیچوقت درمان نداره محصول همین شهوت قدرت سیاست مدارانه.

امروز مطلبی توی ایستاگرام میخوندم که در واقع خاطره ای از یک خانم ایرانی ساکن ترکیه بود که عین جملاتشون رو اینجا کپی میکنم:


خسته شده بودم؛
ایستادم و گفتم داداش خودت برو تو فروشگاه من اینجا میشینیم؛
چندبار بین مسیر اصرار کرد تاکسی بگیرد اما من دوست داشتم تمام طولِ پلِ عبور از دریا را پیاده بروم؛
نزدیک فروشگاه نشستم روی صندلی سیمانی خاکی ، خم شدم و به کفش های خاکی ام نگاه کردم، خنده ام گرفته بود، نه به آن اتو و واکس سر صبح و نه به نشستن روی این صندلی خاکی.
چقدر خستگی روی آدمی تاثیر میگذارد خواه جسم خسته باشد و خواه روح، انگار خیلی از چیزهای پراهمیت زندگی به یکباره رنگ میبازند؛
در همین فکرهای مثلا فلسفی بودم و به کفشهایم خیره بودم که ناگهان یک جفت کفش کهنه جفت شد مقابل کفشهایم؛ سرم را بالا بردم، دختر بچه ی یازده دوازده ساله ای با چشمهای درشت و عسلی و موهای بلند که مشخص بود از کودکان سوری است؛ ماتش برده بود به من؛ از زیبایی نگاهش لبخندی زدم و گفتم صبر کن، دست بردم در کیفم و مبلغی را گرفتم و گفتم وای کلی شیرینی خوشمزه هم دارم برات و با خوشحالی سرم را بلند کردم که ناگهان دخترک دیگری بازیگوش از دستم شیرینی ها را به ثانیه ای گرفت و با سرعت رفت، اما او هنوز به من خیره بود و ناگهان قطرات اشک دانه به دانه از چشمهای قشنگش افتاد و با هر دانه اش قلب من فشرده تر میشد، ناگهان بلند شدم و دستش را گرفتم و با مخلوطی از واژگان ضعیف عربی و ترکی متوجه اش کردم که برویم داخل فروشگاه و هر چه میخواهد بگیرد، در این لحظه حس مادرانه داشتم همان حس مادرم که وقتی کوچک بودم چادرش را در بازار محکم میگرفتم و خوراکی ها را نشانش میدادم و برایم میخرید؛
اما او در بین تمام خوراکی های رنگارنگ، یک پاکت شکر را انتخاب کرد؛ شکر؟! همین؟! مطمیٔنی ؟! سرش را به تایید تکان داد
برایش خوراکی های کودکی ام را خریدم
اما انتخاب شکر هرگز از ذهن من پاک نشد سوالی که جوابش را بعدها فهمیدم
او طعم تلخ جنگ و آوارگی و یتیمی به کام داشت...
او به دنبال طعم شیرین خاطرات خوش کودکی در وطن بود...